وی خاطرات دوران اسارت را بی شمار دانست و به یکی از آنها اشاره نمود و گفت:
بعد از بازجوئی در پادگان بصره ، ما را به (استخفارات ) سازمان اطلاعات و امنیت عراق بردند . در یک اتاق که حدودا چهار در شش با یک در آهنی و یک پنجره کوچک که عراقی ها از پشت آن پنجره ما را کنترل می کردند . اتاقی که هیچ کف پوشی نداشت جز سیمان و موزائیک .
روزی یک بار برای دستشوئی رفتن در را باز می کردند آن هم فقط برای یک دقیقه و اگر دیر از دستشوئی بیرون می آمدیم با لگد چنان محکم به در می کوبیدند که بر اثر آن با سر و صورت به دیوار میخوردیم ، مخصوصا ما که مجروح بودیم و کسی باید همراه ما می آمد. در آنجا حتی کفش نداشتیم و مجبور بودیم با پای برهنه برویم.
روزهای سختی بر بچه ها گذشت ، نزدیک به ۷۰ نفر از اسراء در یک سلول ۲۴ متری می بایست با هم باشیم . سالم و مجروح با هم بودیم ، جراحات و زخمها بعد از چند روز از اسارت موجب شده بود که بوی بدی سلول را فرا بگیرد و باعث آزار و اذیت بقیه شود ، عراقیها هم از این وضع ما نه تنها ناراحت نبودند بلکه بسیارخوشحال بودند . هر وقت می گفتیم کمی باند یا مواد شست و شو برای زخمها بدهید ، اجتناب می کردند و با توهین می گفتند حقتان همین است ،
محل بازجوئی اسرا پشت در زندان در سمت راست زیر یک بالکن بود که ، دو سه نفر از افسران روی صندلی می نشستند و بازجوئی می کردند
قبل از اینکه بیرون برویم به ما می گفتند که باید برای افسران احترام بگذارید ( روش احترام هم این بود که وقتی نزدیک افسر می رسیم می بایست سرمان پایین و دو پایمان جفت باشد و به حالت خمیده پای راست را طوری به زمین بزنیم که صدای بلند آن را عراقی ها بشنوند و اجازه سربلند کردن به ما بدهند )
در یکی از روزها که مرا برای بازجوئی به بیرون از سلول بردند .نگهبان مرا به مترجم نشان داد ، مترجم گفت : چرا خودت را راست نمی گیری ؟ گفتم مجروح هستم و کتفم شکسته و نمی توانم دست و کمرم را بالا نگه دارم .فرمانده نگاهی به نگهبان کرد و با اشاره گفت : بروید آن طرف . بعد به نگهبان دستور داد که از من احترام بگیرد ، که ببیندمی توانم انجام دهم یا نه .او به طرف من آمد برای مدتی دستش را زیر چانه من گذاشت و دست دیگرش را هم به پشتم و شروع به فشار دادن کرد . من هم از شدت درد گردن و کمر به خود می پیچیدم .
هر قدر فشار را بیشتر می کرد درد من هم بیشتر می شد . تا اینکه از شدت درد فریاد زدم ( یا حسین ) و روی زمین افتادم . نگهبان با کابل چند ضربه به بدن و پاهایم زد و هر کار کرد نتوانست بلندم کند . در همین لحظه که پشت به زمین بودم و سرم به سمت بالا بود ، افسران را دیدم که بالای سرم جمع شده اند . یکی از آنها با دست اشاره کرد که بلند شو ، من بیهوش بودم و فقط با اشاره توانستم بگویم نمی توانم همین باعث شد آن عراقی یکدفعه چوب دستی خود را از زیر بغل بیرون آورد و در حالی که گوشم را گرفته بود چوب را محکم به سرم کوبید و پس از پرسیدن چند سوال که اصلا متوجه آنها نشدم مرا کشان کشان به سلول بردند .
ثبت دیدگاه